نگاهت در ضمیر ناخودآگاهم ذخیره شده ،
من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان
که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان
که شنیده است نهانی که در آید در چشم
یا که دیده است پدیدی که نیاید به زبان؟
یک جهان راز درآمیخته داری به نگاه
در دو چشم تو فرو خفته مگر راز جهان؟
چو به سویم نگری لرزم و با خود گویم
که جهانی است پر از راز به سویم نگران
یاد پر مهر نگاه تو در آن روز نخست
نرود از دل من تا نرود تن از جان
در غریبانگی آینه ها
رفته بودم که در آغوش خیال تو گم بشوم
رفته بودم با تو به تماشای زلالی پگاه
در همان لحظه خوشبخت که نام تو نشست
روی آسودگی کاغذ شعر
قلمم تازه نفس از حرکت ماند و نرفت
قلمم را “نامت” افسون کرد
مثل “چشمت“که مرا …
وچنین بود که شعر تو به پایان نرسید….