افسانهی چینی ، هدیه امپراتور ،دانه های برنج طلایی ، داستانک آموزنده |
در خیابان یکی از شهرهای چین، گدای مستمندی به نام «وو» بود که کاسهی
گداییاش را جلوی عابران میگرفت و برنج یا چیزهای دیگر طلب میکرد.
یک روز گدا شاهد عبور موکب پرشکوه امپراتور شد که در کجاوهی سلطنتی
نشسته بود و به هر کس که میرسید هدیهای میداد.
گدای بینوا که از خوشحالی سرمست گشته بود، در دل گفت: «روز بخت و اقبال من رسیده…
ببین امپراتور چه بذل و بخششها که نمیکند و چه هدیهها که نمیدهد…»
آنگاه شادمانه به رقص و پایکوبی پرداخت.
هنگامی که امپراتور به مقابل او رسید، «وو» کلاه از سر برگرفت و تعظیمی کرد
و منتظر ماند تا هدیهی گرانبهای امپراتور را دریافت دارد.
ولی سلطان کریم و بخشنده – بهجای اینکه چیزی بدهد –
رو کرد به «وو» و از او هدیهای خواست.
در ادامه :
گدای پریشان احوال بهشدت منقلب و افسرده گشت.
با این وصف، به روی خود نیاورد و دست در کلاهش برد و چند دانه خرده برنج
درآورد و تقدیم امپراتور کرد. او آنها را گرفت و به راه خود ادامه داد.
«وو» تمام آن روز میجوشید و میخروشید و غرولند و شکوه و شکایت میکرد
و به امپراتور ناله و نفرین میفرستاد و به هرکس میرسید ماجرای آن
روز را تعریف میکرد و بودا را به یاری میخواست و از او میطلبید
که دادش را بستاند.
چند نفری میایستادند و به سخنانش گوش میدادند و چند برنجی
میریختند و پی کار خود میرفتند.
شب هنگام که «وو» به کلبهی محقرانهاش رسید و محتویات کلاهش را خالی کرد،
علاوه بر برنج، دو قطعه طلا به اندازهی همان برنجی که به امپراتور داده بود، در آن یافت.
برگرفته از کتاب:
جک کنفیلد، جک؛ کودک درون و چراغ جادو؛ برگردان هوشیار رزم آرا؛ چاپ دوم؛ تهران: لیوسا ۱۳۸۸٫